مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و نهم(روزی که بابام تنبیه شد)

معلم چند تا مسئله حساب گفته بود تا در خانه حل كنيم و روز بعد به كلاس ببريم. مسئله ها سخت بود. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم آنها را حل كنم. بابام دلش برايم سوخت. آمد و آنها را برايم حل كرد. روز بعد، دفتر حسابم را به معلم دادم. معلم نگاهي به مسئله ها كرد و گفت: غلط است! گفتم: آنها را بابام حل كرده است. معلم چيزي نگفت، ولي دفتر حسابم را پيش خودش نگه داشت. مدرسه كه تعطيل شد، دستم  را گرفت و به خانه مان آمد. بابام در را به رويمان باز كرد. معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فريادش بلند شد كه چرا مسئله ها را غلط حل كرده است! بعد هم بابام را تنبيه كرد تا ديگر مسئله ها را غلط حل نكند. ...
31 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت شصتم (بازی اسب دوانی)

يك روز بابام مرا صدا زد و گفت: بيا تا بازي اسبدواني يادت بدهم. با اين بازي مي توانيم ساعتها سرگرم بشويم. مي دانستم كه بابام اين بازي را خيلي دوست دارد و خوب بلد است. قبول كردم و با بابام رفتيم و صفحة بازي اسبدواني و مهره هاي آن را آورديم. وسايل اين بازي را بابام از زمان كودكي خودش به يادگار نگه داشته بود. يك روز بابام مرا صدا زد و گفت: بيا تا بازي اسبدواني يادت بدهم. با اين بازي مي توانيم ساعتها سرگرم بشويم. مي دانستم كه بابام اين بازي را خيلي دوست دارد و خوب بلد است. قبول كردم و با بابام رفتيم و صفحة بازي اسبدواني و مهره هاي آن را آورديم. وسايل اين بازي را بابام از زمان كودكي خودش به يادگار نگه داشته بود. صفحه بازي ...
31 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و هشتم(نقاشی من و بابام)

كارهاي مدرسه ام را تمام كرده بودم، ولي يادم رفته بود كه قلم و دوات را از روي فرش بردارم. همان طور كه داشتم بازي مي كردم، پايم به دوات خورد. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت. كارهاي مدرسه ام را تمام كرده بودم، ولي يادم رفته بود كه قلم و دوات را از روي فرش بردارم. همان طور كه داشتم بازي مي كردم، پايم به دوات خورد. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت. خيلي دلم سوخت. فرشمان، كه بدون نقش و نگار بود و رنگ روشني داشت، لكه دار شد. بابام هم اوقاتش تلخ شد و از اتاق رفت بيرون. گريه ام گرفته بود. به آن لكه خيره شده بودم و نمي دانستم چه كار كنم. فكري كردم و ديدم مي توانم آن لكه را به شكل يك شير دربياورم. مشغول نقاشي شدم. ب...
31 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و هفتم(روز تنبلی من)

صبح شده بود، ولي من هنوز توي رختخواب بودم. احساس تنبلي مي كردم و دلم نمي خواست به مدرسه بروم. بابام كيفم را آورد و گفت: پاشو! مدرسه ات دير مي شود. كيفت را بگير و زود راه بيفت! صبح شده بود، ولي من هنوز توي رختخواب بودم. احساس تنبلي مي كردم و دلم نمي خواست به مدرسه بروم. بابام كيفم را آورد و گفت: پاشو! مدرسه ات دير مي شود. كيفت را بگير و زود راه بيفت! خودم را به مريضي زدم و گفتم: سرم خيلي درد مي كند. نمي توانم به مدرسه بروم. بابام دلش برايم سوخت. يك دستمال به سرم بست. به من يك فنجان شير داغ داد و گفت: حالا كه مريض هستي، نبايد از رختخواب بيرون بيايي. بعد، پايه هاي تختخوابم را با طناب به قلاب سقف اتاق...
31 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و ششم (بابای خاموش شده)

وقتي كه از مدرسه به خانه آمدم، ديدم كه از پنجره اتاقمان دود زيادي بيرون مي آيد. فكر كردم كه خانه مان آتش گرفته است. دويدم و رفتم و يك سطل آب آوردم. آب را از پنجره توي اتاق ريختم. دود تمام شد. ولي بابام، كه آب از سر و رويش مي چكيد، سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: پسر جان، اين چه كاري بود كه كردي، چرا پيپم را خاموش كردي؟ ...
31 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و دوم(بابایی که نمی تواند خون ببیند)

بابام داشت باغچه خانه مان را بيل مي زد. من هم داشتم توي حياط خانه مان با اسباب بازيهايم بازي مي كردم. نمي دانم چطور شد كه انگشتم را بريدم. خون از انگشتم    مي چكيد. دويدم و رفتم پيش بابام تا زخم انگشتم راببندد. تا بابام چشمم به خوني افتاد كه از انگشت من مي چكيد، خيلي ناراحت شد. غش كرد و افتاد روي صندلي. من هرچه به بابام مي گفتم كه زخم انگشتم را ببندد، بابام جواب نمي داد. فهيمدم كه غش كرده است. دلم خيلي سوخت. رفتم و لولة آب را آوردم و به صورت بابام آب پاشيدم تا حالش خوب شود. بابام چشمهايش را باز كرد و از روي صندلي بلند شد. سردرعقب من گذاشت. من هم پا به فرار. من دويدم و بابام دويد. از زخم انگشت من خون م...
30 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و یکم (شلوار پاره)

داشتم توي اتاق مشق مي نوشتم. كارم كه تمام شد، كيف و دفترم را جمع كردم. ولي يادم رفت كه دوات را هم بردارم. دوات برگشت و مركب آن روي فرش ريخت. بابام آمد تا مرا، براي كار بدي كه كرده بودم، تنبيه كند. فرار كردم. من دويدم و بابام دويد. عاقبت، بابام مرا گرفت. ولي تا خواست كتكم بزند، ديد پشت شلوارم پاره است. گفت: همين جا باش تا بروم نخ و سوزن بياورم و شلوارت را بدوزم. من همان جا ايستادم. بابام رفت و سوزن و نخ آورد. اول شلوارم را دوخت. بعد هم با دقت زيادي نخ را با قيچي بريد. آن وقت، كارش كه تمام شد، مرا براي كار بدي كه كرده بودم تنبيه كرد. بابام هميشه مي گويد: هر كاري به جاي خودش! ...
30 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و پنج ( تنبیه بد اخلاق)

زمستان بود و زمين يخ بازي شهرمان پر از يخ. آن روز بابام  من  و يكي از دوستانم را برد تا يخ بازي كنيم. براي هر يك از ما و خودش يك جفت كفش مخصوص يخ بازي كرايه كرد. كفشهايم را پوشيدم و مشغول يخ بازي شديم. روي يخها سر مي خورديم و لذت مي برديم. زمستان بود و زمين يخ بازي شهرمان پر از يخ. آن روز بابام من  و يكي از دوستانم را برد تا يخ بازي كنيم. براي هر يك از ما و خودش يك جفت كفش مخصوص يخ بازي كرايه كرد. كفشهايم را پوشيدم و مشغول يخ بازي شديم. روي يخها سر مي خورديم و لذت مي برديم. در آن زمين يك مرد هم داشت يخ بازي مي كرد. نمي دانم چطور شد كه ناگهان من و دوستم، همان طور كه مشغول يخ بازي بوديم، به آن مرد خورديم. مرد ...
30 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و چهارم (بابای پهلوان)

نيمه زمستان بود. بابام داشت توي حياط خانه مان يك درخت مي كاشت. من هم، در طرف ديگر حياط، داشتم بازي مي كردم. همسايه مان هم، كه مرد چاق و گنده و خيلي بداخلاقي بود، داشت توي حياط خانه شان قدم مي زد. نيمه زمستان بود. بابام داشت توي حياط خانه مان يك درخت مي كاشت. من هم، در طرف ديگر حياط، داشتم بازي مي كردم. همسايه مان هم، كه مرد چاق و گنده و خيلي بداخلاقي بود، داشت توي حياط خانه شان قدم مي زد. بابام درخت را كاشت. كارش را تمام كرد و داشت توي خانه مي رفت. در همان وقت، همسايه بداخلاقمان از سر و صدا و بازي كردن من خيلي ناراحت شد. اول مرا دعوا كرد. بعد هم آمد تا مرا بزند. من فرار كردم. او سردر عقب من گذاشت. بابام صداي مرا شنيد...
30 تير 1390

داستانهای من و بابام قسمت پنجاه و سوم(کمک بدون فکر)

من و بابام توي حياط خانه مان بوديم. بابام داشت با شن كش زمين را هموار مي كرد. من هم طنابي را كه از پنجره اتاقمان آويزان بود گرفته بود. داشتم به زحمت آن را    مي كشيدم. هر چه زور مي زدم، طناب كشيده نمي شد. من و بابام توي حياط خانه مان بوديم. بابام داشت با شن كش زمين را هموار مي كرد. من هم طنابي را كه از پنجره اتاقمان آويزان بود گرفته بود. داشتم به زحمت آن را    مي كشيدم. هر چه زور مي زدم، طناب كشيده نمي شد. بابام داشت زيرچشمي نگاهم مي كرد. چون ديد كاري از پيش نمي برم، آمد و گفت: تو زورت نمي رسد. بگذار كمك كنم! من را برايت مي كشم. بابام به زحمت طناب را كشيد و كشيد. آن قدر كشيد تا عاقبت پيا...
30 تير 1390